من یه عادتی دارم که از هر اهنگی که خوشم میاد چند روز بی وقفه بهش گوش میدم درنتیجه تمام اتفاقات اون چند روز هم میشه خاطره ی خاص اون اهنگ. وقتی بعد از مدتی دوباره به اون اهنگه گوش میکنم همه چیز یادم میاد. از اب و هوا گرفته تا اتفاقاتی که افتاده و احساس خودم تو اون موقع و حتی فکرایی که اون موقع تو ذهنم بوده. واسه همین یه اهنگ خیلی شاد میتونه منو تو عمیق ترین چاه ناراحتی پرتاب کنه یا یه اهنگ اروم میتونه باعث بشه من ساعت ها بخندم. و دقیقا به همین دلیل وقتی بخوام یه مسئله ای رو فراموش کنم خواه نا خواه مجبور میشم یه تعداد اهنگ و از لیستم حذف کنم. 

یه وقتایی هم هست که یه اهنگ دوران خیلی خوب و لذت بخشی و یادم میاره اما باز حس نوستالوژیک اینکه چرا اون روزا تموم شده منو خفه میکنه.

اهنگا با روح ادم بازی میکنن. توانایی اینو دارن که حالتو از خوب به بد از بد به خوب تغییر بدن. به خاطر همینه که میگم باید به یه چیز خوب گوش کرد. چون مهمه. چون روت تاثیر میذارن.

بچه که بودم ساعت ها با خودم بازی میکردم. خودم نقش ادمای مختلف و اجرا میکردم. با ادمای خیالی حرف میزدم. عادت کرده بودم تنهایی بازی کنم. توی دوران مدرسه همیشه فقط یکی دو تا دوست داشتم که باهاشون صمیمی میشدم. همیشه از این میترسیدم که اگه یه روزی اونا نباشن یا با من قهر کنن چی کار باید بکنم. هیچ وقت با افراد توی خونه صمیمی نبودم و نیستم. هیچوقت براشون از مشکلاتم نگفتم. بزرگتر که شدم هنوز همون حس ترس بود ولی خودم یاد گرفتم باید یه جوری رفتار کنم که فکر نکنن بهشون احتیاج دارم. هرچند ادمای زیادی دورو برم بودن یا روابط اجتماعی نسبتا خوبی داشتم ولی هیچ وقت بیشتر از دو تا دوست صمیمی نداشتم. روزای اول دانشگاه که واقعا جهنم بود. از همه بدم میومد. کم کم اونجا هم تونستم دو نفرو پیدا کنم. ولی هنوز اون ترس لعنتی تو وجودم هست. اینکه اگه نباشن چی کار باید بکنم. الانم که به سنی رسیدم که باید برم بگردم همش تو خونه ام. راستش همه ی ادمایی که میشناختم از بس زنگ زدن و برنامه گذاشتن و من نرفتم کم کم از دورم رفتن. من عادت کردم به تنهایی. عادت کردم به این که ساعت ها کسی به من زنگ نزنه. به اینکه سال به سال جایی دعوت نشم. به اینکه شبای تابستون بشینم زیر پنجره ی اتاق و به تنهاییم فکر کنم. 

از تنها بودن ناراحت نیستم. بعضی وقت ها خسته میشم . اونقدر خسته که میخوام داد بزنم ولی نمیشه. اونوقته که به ادمای خیالی دورو برم میگم شما داد بزنید به جای من. 

به این فکر میکنم اگر وقتی بچه بودم مامانم میگفت بیا با هم بازی کنیم من به تنهایی عادت نمیکردم و اونوقت من امروز انقدر تنها نبودم.