مردمی که برای تاکسی صف کشیدن انگار تمومی ندارن. صف اصن حرکت نمیکنه. چه قدر خسته ام. پاهام داره میشکنه. انقدر از صبح سر پا بودم دیگه جونی برام نمونده. دلم میخواد زودتر برسم خونه و خودمو ولو کنم رو تخت. این صف لعنتی هم که اصلا تکون نمیخوره. نمیدونم واقعا اینجوریه یا من اینطوری فک میکنم که بقیه صف ها انقدر کند حرکت نمیکنه. هندزفری مو از تو گوشم در میارم. خسته ام. مغزم خسته است. حوصله سر و صدا ندارم. اه چه قدر هوا کثیفه. گلوم میسوزه. نمیتونم خوب نفس بکشم. چه قدر دوده اینجا. اه مردشور این مینی بوسا رو ببرن. اه خاک تو سر تاکسی رانی. وای چه قدر این یارو مسخره لباس پوشیده. ااااا پسره پررو اومده وسط صف وایساده به روشم نمیاره اصن. این اقاهه چه قدر قیافه اش بامزست. به قیافش میخوره مثلا تو قسمت ای تی یه شرکتی کار میکنه. واااای خسته شدم دیگه لعنتی. این صف کوفتی چرا حرکت نمیکنه؟ به خودم اروم میگم اروم باش اروم باش اعصاب خودتو بهم نریز انقدر غر نزن صبر کن یه ذره الان ماشین میاد....

رسیدم سر صف تقریبا که یه دفعه دعوا میشه. زنه جیغ میکشه. مرده داد میزنه.  زنه فحش میده. مرده دستشو خیلی بد تکون میده روشو میکنه اونور. مردم جمع میشن. راننده ها جمع میشن. مرده میگه هیچ کیو سوار نکن. راننده میگه سوار نمیکنم. زنه همچنان داد میزنه. من ولی اروم وایسادم. من بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنم یه گوشه وایسادم. مردم از ته صف میان جلو با راننده دعوا میکنن. همه چی ریخته بهم. ولی من اروم وایسادم. وقتی میشینم تو ماشین. زل میزنم به خیابون. به شلوغی. به ترافیک. یه دفعه همه جا تار میشه. اشکام همینطوری میان پایین. بدون اینکه از من اجازه بگیرن. دیگه اختیار اینا هم دست من نیست. زنه بغلی نگام میکنه. از صدای بالا کشیدن دماغم فهمیده گریه میکنم. 

چه مرگمه اخه؟ چرا گریه میکنم؟ خسته ام؟ ناراحتم؟ یا دلم تنگه؟ بهش فکر میکنم. ازش متنفرم. به خودم میگم ازش متنفر باش. بعد باز به خودم میگم نه نفرت خوب نیست باید بهش بی تفاوت باشم. بعد از خودم میپرسم بی تفاوتم؟ نزدیکه دو ماهه یک کلمه هم حرف نزدیم اگه برام مهم بود خودم بهش مسیج میدادم. ولی ندادم. چرا؟ برام مهم نبود؟ اگه مهم نیست پس چرا گریه میکنم؟ شاید فقط خسته شدم؟ خیلی خسته ام. هیچ کس نمیفهمه. هیچ کس نمیدونه. داغونم.  خسته ام.... 

کاش تاکسی هیچ وقت به مقصد نرسه.

میبافم... یکی رو یکی زیر.... یکی رو یکی زیر.... بازم میبافم... دارم یه کیسه میبافم. یه لباس. یه چیزی که نه دست داره و نه پا فقط یه سوراخ که کلم بیاد بیرون ازش. هوا سرد شده. میگن امسال زمستون زود اومده. من اما با تعجب نگاهشون میکنم. میگم زمستون؟  الان که خیلی وقته هوا سرده! خیلی وقته من دستام یخ کرده. خیلی وقته دور قلبم یخی شده. خیلی وقته مغزم یخ  زده و از کار افتاده. اونا اما یه جوری منو نگاه میکنن انگار دیونه شدم. من اما دیگه عادت کردم به این نگاه های عاقل اندر سفیهانه. بی توجه به همه باز سرمو میندازم پایین و میبافم. مامانم میگه: دختر اخه این چیه داری میبافی؟ بابام غر میزنه این همه کاموا خریدی چرا حروم میکنی. خواهرم میگه ولش کنید بابا دیونس. برادرم اما میاد میشینه پیشم. با صدای خیلی ارومی که فقط من میتونم بشنوم در گوشم میگه : گور باباش! 

ولی من همچنان میبافم... یکی رو یکی زیر... دلمو به این خوش کردم که این بتونه منو گرم کنه. که این بتونه یخ های قلبمو اب کنه که بتونه مغزمو راه بندازه. 

زمستون خیلی وقته اومده. امسال من نیم کره ی زندگیم عوض شد  امسال زودتر از تابستون زمستون اومد. بهار میاد یعنی؟ میشه این سال لعنتی تموم شه؟ میشه با تموم شدنش همه ی ناراحتی هاش هم تموم شه؟ باید ببافم.... هرچی من زودتر اینو تموم کنم زودتر زمستون تموم میشه. دستام درد گرفته اما مهم نیست. چشمام میسوزه ولی بازم مهم نیست  مهم اینه که این زمستون لعنتی تموم بشه. مهم اینه که یخ مغز من اب شه. قلبم به درک. قلبم به جهنم. ولی مغزمو میخوام خیلی باهاش کار دارم. فعلا بهش نیاز دارم. خدایا نمیشه من قلبمو بدم به جاش دو تا مغز داشته باشم؟ چرا دو تا کلیه داریم ولی دو تا مغز نداریم؟ کاشکی به جای تمام احساساتی شدن ها فکر میکردیم. کاشکی به جای همه ی عاشقی کردن ها فکر میکردیم. کاشکی به جای همه دل شکستن ها فکر میکردیم. 

باید زودتر ببافم تموم شه... یکی رو یکی زیر... راست میگه... گور باباش.... یکی رو یکی زیر... گور بابای همشون اصن.... یکی رو یکی زیر...

پرده اول:

خیلی دوست دارم. خیلی دوست دارم. خیلی دوست دارم.

چند وقت گذشته؟ میدونی حتی یه روزم بدون فکر تو نگذشته؟ میدونی چه قدر دل تنگتم؟ میدونی وقتی میبینمت دستامو محکم مشت میکنم و ناخونما میکنم تو کف دستم؟ میدونی وقتی میبینمت پلک چشم میپره؟ میدونی با دیدن هر عکست یه چیزی ته دلم میوفته پایین؟ میدونی هنوز فکر کردن به تو میتونه تو اوج خنده یه بغض سنگین تو گلوم درست کنه؟ میدونی سعی کردم یکی دیگه رو جای تو بذارم؟ میدونی حالم به هم میخورد از همه حرکاتش و حرفاش؟ میدونی هر لحظه داشتم با تو مقایسه اش میکردم؟ میدونی چرا؟ چون دل تنگ ترینتم. چون خیلی دوست دارم. چون دلم واسه بغل کردنت پر میکشه. واسه هر روز صحبت کردن با تو. واسه بیرون رفتنامون. واسه مهربون شدنات. خیلی دوست دارم لعنتی. این همه وقت گذشته حتی برای یه روزم نتونستم بذارمت کنار. بدون تو چی کار کنم واقعا؟


پرده دوم: 

ازت متنفرم. ازت متنفرم. ازت متنفرم.

ازت متنفرم به خاطر همه ی ناراحتی هام. همه ی بغض هام. همه ی اشک هایی که باید میومد و نیومد. واسه همه ی خاطراتی که سعی میکنم ازشون فرار کنم. واسه همه ی بی احترامی هایی که من کردی، حرفای زشتی که زدی. میدونی خیلی ازت بدم میاد؟ میدونی وقتی میبینمت حتی نمیتونم یه لبخند مصنوعی بزنم؟ میدونی همه ی تلاشمو میکنم که نبینمت؟ و بیشتر از همه ازت متنفرم چون رفتی با یکی دیگه بعد از اون همه چرت و پرتی که به من گفتی. 


اشکام الان واسه کدوم پرده است؟ پرده اول یا پرده دوم؟ 


حالم این روزا حال خوبی نیست

مثل حال عقاب بی پرواز

شکل حال ژکوند بی لبخند

مثل احوال تار بی شهناز

حالم این روزا حال خوبی نیست

قلوه سنگی تو کفش این دنیاست

من به روزای شاد مشکوکم

شک دارم ختم ماجرا اینجاست

یکی بود یکی نبود یه روزی یه دختری بود که خیلی دلش گرفته بود. دختره هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و میرفت تو جنگل و قارچ جمع میکرد بعدم این قارچ ها رو برادرش میبرد توی بازار و میفروخت. دختر قصه ی ما که چشمای خیلی قشنگی داشت یه روز توی جنگل خورد زمین و شروع کرد به گریه کردن. وقتی دید که گریه چه قدر ارومش کرد و چه قدر سبک تر شد حالش بهتر شد و رفت خونه. فردا دوباره برگشت همون جا و باز دوباره زد زیر گریه. دختر بیچاره دلش از عالم و ادم خون گرفته بود. انقدر احساس تنهایی میکرد که وقتی صدای گریه اش توی جنگل میپیچید حس میکرد که دیگه تنها نیست. خلاصه هر روز کارش شده بود این که بره توی جنگل و بشینه گریه کنه. 

یه روزی که طبق معمول نشسته بود وسط جنگل و گریه میکرد یه صدایی شنید سرشو که بلند کرد دید یه پیرزن با لباس ابی بلند کنارش وایساده. دختره اول ترسید ولی پیرزنه بهش گفت عزیزم نگران نباش من اذیتت نمیکنم. دختره گفت تو کی هستی؟ اینجا چی کار میکنی؟ پیرزنه گفت من فرشته هستم و برای کمک به تو اومدم. من هر روز صدای گریه های تو رو میشنیدم و الان اومدم بدونم که تو از چی انقدر دلت گرفته؟ و به خاطر چی انقدر ناراحتی عزیزم؟ حیف این چشمای قشنگ تو نیست که انقدر گریه میکنی؟ عزیزم به من بگو که از چی ناراحتی؟

دختره گفت : دلم گرفته. از همه ی دنیا دلم گرفته.

فرشته پرسید: چرا دختر عزیزم؟

دختر با ناراحتی گفت: نمیدونم چرا. نمیدونم از چی. نمیدونم از کی. فقط دلم گرفته از همه ی ادم ها. فرشته جون میتونی کمکم کنی؟ میتونی یه کار کنی که حالم خوب بشه؟

فرشته گفت: معلومه که میتونم من برای همین این جا هستم.

بعدشم دست کرد توی جیبشو یه عصای کوچولو در اورد و توی هوا تکونش داد. ناگهان جرقه های رنگ و وارنگی از نوک عصا بیرون اومد. این جرقه ها تبدیل به رشته های باریکی از نور شد و دور تا دور دختر و فرا گرفت. یکدفعه همه جا تاریک شد. بعد از مدتی همه چیز به حالت عادی برگشت.

فرشته گفت: دختر قشنگم تو از این به بعد در زندگی فقط شادی و خوشحالی خواهی داشت و هیچ چیز تو را ناراحت نخواهد کرد.

دختره که خیلی خوشحال شده بود فرشته رو محکم بغل کرد و پشت سر هم ازش تشکر میکرد. فرشته هم دختر و بوسید و ناگهان غیب شد.

سال ها گذشت و دختر قصه ی ما به خوبی و خوشی عمر خود را سپری کرد و برای همیشه در خوشی و ارامش زندگی کرد.