چند روزه دارم به یه مسئله ای فکر میکنم. به این فکر میکنم که راحت ترین راه از دست دادن ادما چیه؟ 

فکر کنم اگر یه نفر که دوستش داری بمیره میتونی بعد از یه مدتی با قضیه کنار بیای. هر چه قدرم که سخت باشه نهایتا این فرایند شش ماه طول میکشه. بعدش همه چی عادی میشه. و همیشه ته دلت این حس هست که فرصت نشد بیشتر کنار هم باشیم.

ولی اگر یکی باشه و از دستش بدی عذابش هیچوقت تموم نمیشه. تا اخر عمرت با به خاطر آوردن هر خاطره ای، با دیدن هر عکسی، با شنیدن هر حرفی، صد بار میمیری و زنده میشی. اینطوری ته ته دلت همیشه میدونی که اون نخواست یا نشد که با هم باشیم.

من به خدا یه ادمم. تحملمم حدی داره. یه روزی که به نظر خودم خیلی دور نیست به خاطره این همه شک عصبی که بهم وارد میشه یا روانی میشم میرم تیمارستان یا سکته میکنم میرم قبرستون. اگرم هیچ کدوم از این دو حالت نشه صددرصد افسردگی گرفتم افتادم یه گوشه صدامم در نمیاد.

دلم میخواد خودم با یه اره اول کاسه سرمو ببرم بعد با یه چاقو یه تیکه هایی از مغزمو در بیارم بندازم تو شومینه. 

ولی در کل من خودم ترجیح میدم سکته کنم بمیرم.

هرچه قدرم که در طول روز بری بیرون و سعی کنی با بیخیالی خوش بگذرونی شب وقتی تنها میشی واقعیت با دست یه سیلی محکم بهت میزنه. یه روزی میگفتم دلم میخواد گریه کنم الان بیشتر دلم میخواد بالا بیارم. حالم داره بهم میخوره از این همه عوضی بودنا. انقدر حالم بده. دو ساعته فقط دارم میلرزم حتی قوی ترین قرص آرام بخشی که من با خوردن یک چهارمش همون لحظه غش میکردم نتونسته ارومم کنه. از تحمل من داره خارج میشه دیگه. تا کی باید تاوانشو بدم؟

فقط میتوتم بگم باورم نمیشه. اصلا باورم نمیشه!!! 

تحمل این همه بی احترامی واقعا از در توان من نیست. 

به جایی رسیدم که دیگه دلگیرم نمیشم. فقط تنها راه چاره گذشتنه. حتی اگه خیلی بهت برخورد باشه فقط باید بگذری بری.

نمیدونم اون روزی که تو مردی همه چیز تازه شروع شد یا تموم شد. از اون روزی که مردی انقدر نبودنت به قلبم فشار اورده که شده مثل یه ورقه کاغذ. انقدر الکی به جای تو بالش و بغل کردم از حرص چنگ انداختم که روبالشی همه تیکه پاره شده. انقدر همه ی اهنگامون رو گوش دادم که حالم از همشون بهم میخوره. از روزی که تو مردی خیلی چیزا تموم شد. از اون روز تا حالا نه خندیدم نه گریه کردم. خنده و گریه واقعی منظورمه ها. نه از این خنده ها و گریه های زورکی و الکی. از روزی که مردی دیگه هیچ کس نبود که مثل تو باشه. هیچ کس. اما از اون روز به بعد فکر میکنم یه چیزایی هم شروع شد. از اون روز یه تو، تو ذهنم ساختم. تویی که خیلی شبیه خودت نیست. شاید از خودت مهربون تر باشه. شاید کمتر از خودت باهاش دعوام میشه. نمیدونم. از وقتی اومده فکر کنم تو رو یه جورایی گم کردم. چون تو دیگه تو نیستی. 

خلاصه از روزی که مردی خیلی چیزا تموم شد ولی یه تویی تو ذهن من شروع شد که دیگه الان نمیتونم بگم کدومتونو بیشتر دوست دارم. نمیتونم بگم از کودومتون بدم میاد. فقط میدونم یکیتونو دیگه دوست ندارم. فکر کنم تو رو دیگه دوست ندارم. چون رفتی. با وجود اینکه میدونستی دوست دارم بازم رفتی. اما تویی که تو ذهنمه اومد. اون منو تنها نذاشت وقتی تو تنهام گذاشتی.

اما بازم مهم نیست چند روزه مردی چون من هنوز دلم تنگ میشه برات. مهم نیست که توی ذهنمو بیشتر دوست دارم چون من هنوز دلم تنگ میشه برات. مهم نیست هیچی چون من هنوز دلم برات تنگ میشه. 

از اون روزی که تو مردی خیلی چیزا شروع شد. خیلی چیزا تموم شد. ولی من هنوز به صورت احمقانه ای دلم برات تنگ میشه.