من به خدا یه ادمم. تحملمم حدی داره. یه روزی که به نظر خودم خیلی دور نیست به خاطره این همه شک عصبی که بهم وارد میشه یا روانی میشم میرم تیمارستان یا سکته میکنم میرم قبرستون. اگرم هیچ کدوم از این دو حالت نشه صددرصد افسردگی گرفتم افتادم یه گوشه صدامم در نمیاد.

دلم میخواد خودم با یه اره اول کاسه سرمو ببرم بعد با یه چاقو یه تیکه هایی از مغزمو در بیارم بندازم تو شومینه. 

ولی در کل من خودم ترجیح میدم سکته کنم بمیرم.

هرچه قدرم که در طول روز بری بیرون و سعی کنی با بیخیالی خوش بگذرونی شب وقتی تنها میشی واقعیت با دست یه سیلی محکم بهت میزنه. یه روزی میگفتم دلم میخواد گریه کنم الان بیشتر دلم میخواد بالا بیارم. حالم داره بهم میخوره از این همه عوضی بودنا. انقدر حالم بده. دو ساعته فقط دارم میلرزم حتی قوی ترین قرص آرام بخشی که من با خوردن یک چهارمش همون لحظه غش میکردم نتونسته ارومم کنه. از تحمل من داره خارج میشه دیگه. تا کی باید تاوانشو بدم؟

فقط میتوتم بگم باورم نمیشه. اصلا باورم نمیشه!!! 

تحمل این همه بی احترامی واقعا از در توان من نیست. 

به جایی رسیدم که دیگه دلگیرم نمیشم. فقط تنها راه چاره گذشتنه. حتی اگه خیلی بهت برخورد باشه فقط باید بگذری بری.

نمیدونم اون روزی که تو مردی همه چیز تازه شروع شد یا تموم شد. از اون روزی که مردی انقدر نبودنت به قلبم فشار اورده که شده مثل یه ورقه کاغذ. انقدر الکی به جای تو بالش و بغل کردم از حرص چنگ انداختم که روبالشی همه تیکه پاره شده. انقدر همه ی اهنگامون رو گوش دادم که حالم از همشون بهم میخوره. از روزی که تو مردی خیلی چیزا تموم شد. از اون روز تا حالا نه خندیدم نه گریه کردم. خنده و گریه واقعی منظورمه ها. نه از این خنده ها و گریه های زورکی و الکی. از روزی که مردی دیگه هیچ کس نبود که مثل تو باشه. هیچ کس. اما از اون روز به بعد فکر میکنم یه چیزایی هم شروع شد. از اون روز یه تو، تو ذهنم ساختم. تویی که خیلی شبیه خودت نیست. شاید از خودت مهربون تر باشه. شاید کمتر از خودت باهاش دعوام میشه. نمیدونم. از وقتی اومده فکر کنم تو رو یه جورایی گم کردم. چون تو دیگه تو نیستی. 

خلاصه از روزی که مردی خیلی چیزا تموم شد ولی یه تویی تو ذهن من شروع شد که دیگه الان نمیتونم بگم کدومتونو بیشتر دوست دارم. نمیتونم بگم از کودومتون بدم میاد. فقط میدونم یکیتونو دیگه دوست ندارم. فکر کنم تو رو دیگه دوست ندارم. چون رفتی. با وجود اینکه میدونستی دوست دارم بازم رفتی. اما تویی که تو ذهنمه اومد. اون منو تنها نذاشت وقتی تو تنهام گذاشتی.

اما بازم مهم نیست چند روزه مردی چون من هنوز دلم تنگ میشه برات. مهم نیست که توی ذهنمو بیشتر دوست دارم چون من هنوز دلم تنگ میشه برات. مهم نیست هیچی چون من هنوز دلم برات تنگ میشه. 

از اون روزی که تو مردی خیلی چیزا شروع شد. خیلی چیزا تموم شد. ولی من هنوز به صورت احمقانه ای دلم برات تنگ میشه.

یه دسته از لذت بخش ترین ادم های روی کره ی زمین به نظرم کسایی هستند که بوی خوبی میدهند. میدونی کیا رو میگم؟ اون ادما هایی که وقتی سوار اسانسور میشی عطرشون همه ی فضا رو پر کرده و برعکس همیشه که میخوای زود تر بیای بیرون، دلت میخواد همونجا بمونی. یا مثلا وقتی که سوار ماشین میشن اولش چند تا نفس عمیق میکشی تا خوب این بو رو ذخیره کنی. یا حتی وقتی یه نفر بغل میکنی و سعی میکنی این بغل کردن و تا ابد ادامه بدی. 

این بو هم فقط مختص عطرای گرون قیمت و جورواجور نمیشه. یکی از بهترین بو ها برای من بوی پیپه.

از بچگی دوست داشتم بابام پیپ بیکشه. ولی برخلاف اصرار های من هیچ وقت زیر بار این قضیه نرفت. همیشه میگفتم تو که سیگارو میکشی حداقل پیپ بکش وهمیشه میگفت پیپ کشیدن حوصله میخواد. باید بشینی با حوصله چاقش کنی و سرفرصت بهش پک بزنی. 

من هیچ وقت ندیدم زنی رو که پیپ بکشه. نه تو واقعیت و نه تو هیچ فیلمی. ولی همیشه برام عجیب بوده و هست. چرا یه چیزیه که انقدر مردونه است؟ 

دلم میخواد با مردی که دوستش دارم در حالی که یه پالتوی بلند انگلیسی تنش کرده تو هوای سرد زمستون گوشه ی گرم یه کافه بشینم و در عین حال که پیپ میکشه از خاطراتش برام تعریف کنه. 

یا حتی توی خونه خودمون درحالی که رو کاناپه نشستیم و من یه پتوی بافتنی دورم پیچیدم و تکیه دادم به اون درحالی که با یه دستش منو بغل کرده و با دست دیگه پیپش رو گرفته باز برام حرف بزنه. و من همونطوری که دارم به حرفاش گوش میدم با اشتیاق بوی ادکلن گرمشو که با عطر پیپ قاطی شده استنشاق کنم. 

انقدر این تصویرای بالا برام لذت بخشه که حتی با فکر کردن بهشونم ارامش میگیرم.