یکی بود یکی نبود یه روزی یه دختری بود که خیلی دلش گرفته بود. دختره هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و میرفت تو جنگل و قارچ جمع میکرد بعدم این قارچ ها رو برادرش میبرد توی بازار و میفروخت. دختر قصه ی ما که چشمای خیلی قشنگی داشت یه روز توی جنگل خورد زمین و شروع کرد به گریه کردن. وقتی دید که گریه چه قدر ارومش کرد و چه قدر سبک تر شد حالش بهتر شد و رفت خونه. فردا دوباره برگشت همون جا و باز دوباره زد زیر گریه. دختر بیچاره دلش از عالم و ادم خون گرفته بود. انقدر احساس تنهایی میکرد که وقتی صدای گریه اش توی جنگل میپیچید حس میکرد که دیگه تنها نیست. خلاصه هر روز کارش شده بود این که بره توی جنگل و بشینه گریه کنه.
یه روزی که طبق معمول نشسته بود وسط جنگل و گریه میکرد یه صدایی شنید سرشو که بلند کرد دید یه پیرزن با لباس ابی بلند کنارش وایساده. دختره اول ترسید ولی پیرزنه بهش گفت عزیزم نگران نباش من اذیتت نمیکنم. دختره گفت تو کی هستی؟ اینجا چی کار میکنی؟ پیرزنه گفت من فرشته هستم و برای کمک به تو اومدم. من هر روز صدای گریه های تو رو میشنیدم و الان اومدم بدونم که تو از چی انقدر دلت گرفته؟ و به خاطر چی انقدر ناراحتی عزیزم؟ حیف این چشمای قشنگ تو نیست که انقدر گریه میکنی؟ عزیزم به من بگو که از چی ناراحتی؟
دختره گفت : دلم گرفته. از همه ی دنیا دلم گرفته.
فرشته پرسید: چرا دختر عزیزم؟
دختر با ناراحتی گفت: نمیدونم چرا. نمیدونم از چی. نمیدونم از کی. فقط دلم گرفته از همه ی ادم ها. فرشته جون میتونی کمکم کنی؟ میتونی یه کار کنی که حالم خوب بشه؟
فرشته گفت: معلومه که میتونم من برای همین این جا هستم.
بعدشم دست کرد توی جیبشو یه عصای کوچولو در اورد و توی هوا تکونش داد. ناگهان جرقه های رنگ و وارنگی از نوک عصا بیرون اومد. این جرقه ها تبدیل به رشته های باریکی از نور شد و دور تا دور دختر و فرا گرفت. یکدفعه همه جا تاریک شد. بعد از مدتی همه چیز به حالت عادی برگشت.
فرشته گفت: دختر قشنگم تو از این به بعد در زندگی فقط شادی و خوشحالی خواهی داشت و هیچ چیز تو را ناراحت نخواهد کرد.
دختره که خیلی خوشحال شده بود فرشته رو محکم بغل کرد و پشت سر هم ازش تشکر میکرد. فرشته هم دختر و بوسید و ناگهان غیب شد.
سال ها گذشت و دختر قصه ی ما به خوبی و خوشی عمر خود را سپری کرد و برای همیشه در خوشی و ارامش زندگی کرد.
اهان...راست میگی...

دلتنگی بد دردیه.هیچ درمونی هم نداره.
1-در حالت کلی من بودم می گرفتم فرشته رو .... و بعدش همین جوری گریه می کردم.
2-اما در حالت کوچیک تر اگه منظورت نمادی از عشقه...بازم می گرفتم... تا دوباره هوس نکنه این سمتا بیاد.خلاصه این که در هر دو صورت فرشته پشیمون میشد از اومدنش.
برداشت دیگه ای نداشتم.
میدونی من واقعا دلم گرفته بود و احتیاج به یه احساس خیلی کودکانه داشتم اینه که اینا رو نوشتم و به این فکر کردم که چه قدر بچه ها رو راحت میشه با این داستانای غیر واقعی سرگرم کرد و بعد فکر کردم که واقعا والت دیزنی خیلی کار مهمی کرده و تو بچگی اکثر ما ها نقش خیلی مهمی ایفا کرده. باعث شده که حتی واسه مدت خیلی کوتاهی تو یه داستان زندگی کنیم. و چه قدر الان ما از این داستانا دوریم و دیگه هیچ چیز خوبی رو باور نمیکنیم. من خودم به شخصه نه دیگه به عشق نه دوست داشتن نه دوستی نه کمک کردن و یا هر چیز دیگه ای اعتماد ندارم. الان احساس میکنم هیچ چیز خوبی وجود نداره. و شاید نوشتن این داستان فقط واسه این بود یکم از این همه بدی که دورمو گرفته ( دور همه ) خودمو دور کنم. شاید یه تسکینی بود واسه خودم.