من به خدا یه ادمم. تحملمم حدی داره. یه روزی که به نظر خودم خیلی دور نیست به خاطره این همه شک عصبی که بهم وارد میشه یا روانی میشم میرم تیمارستان یا سکته میکنم میرم قبرستون. اگرم هیچ کدوم از این دو حالت نشه صددرصد افسردگی گرفتم افتادم یه گوشه صدامم در نمیاد.
دلم میخواد خودم با یه اره اول کاسه سرمو ببرم بعد با یه چاقو یه تیکه هایی از مغزمو در بیارم بندازم تو شومینه.
ولی در کل من خودم ترجیح میدم سکته کنم بمیرم.
عادی ان.فقط سعی کن زیاد باهاشون نمونی
نمیدونم دیگه
اون وقتا که مثل تو بودم یه مطلب نوشته بودم که دوست دارم یه سوزن بزنم تو مغزم.بعدش یهو میگه پوفففف و فشار اضافی خارج میشه.الان تورو میبینم میگم پس من روانی نبودم و همشون به خاطر اعصاب بودن...خلاصه این که اینجوری که بوش میاد شرایط فشاری دوتامون مثل همن.یه وقت فکر نکنی کسی متوجه نمیشه که چی میکشی.
راستش یه وقتایی از این فکرایی که میاد تو سرم میترسم. حس میکنم دارم یه مریضی جدی روانی میگیرم. نمیدونم من ادم ضعیفیم یا چی که انقدر داره بهم فشار میاد