نمیدونم اون روزی که تو مردی همه چیز تازه شروع شد یا تموم شد. از اون روزی که مردی انقدر نبودنت به قلبم فشار اورده که شده مثل یه ورقه کاغذ. انقدر الکی به جای تو بالش و بغل کردم از حرص چنگ انداختم که روبالشی همه تیکه پاره شده. انقدر همه ی اهنگامون رو گوش دادم که حالم از همشون بهم میخوره. از روزی که تو مردی خیلی چیزا تموم شد. از اون روز تا حالا نه خندیدم نه گریه کردم. خنده و گریه واقعی منظورمه ها. نه از این خنده ها و گریه های زورکی و الکی. از روزی که مردی دیگه هیچ کس نبود که مثل تو باشه. هیچ کس. اما از اون روز به بعد فکر میکنم یه چیزایی هم شروع شد. از اون روز یه تو، تو ذهنم ساختم. تویی که خیلی شبیه خودت نیست. شاید از خودت مهربون تر باشه. شاید کمتر از خودت باهاش دعوام میشه. نمیدونم. از وقتی اومده فکر کنم تو رو یه جورایی گم کردم. چون تو دیگه تو نیستی. 

خلاصه از روزی که مردی خیلی چیزا تموم شد ولی یه تویی تو ذهن من شروع شد که دیگه الان نمیتونم بگم کدومتونو بیشتر دوست دارم. نمیتونم بگم از کودومتون بدم میاد. فقط میدونم یکیتونو دیگه دوست ندارم. فکر کنم تو رو دیگه دوست ندارم. چون رفتی. با وجود اینکه میدونستی دوست دارم بازم رفتی. اما تویی که تو ذهنمه اومد. اون منو تنها نذاشت وقتی تو تنهام گذاشتی.

اما بازم مهم نیست چند روزه مردی چون من هنوز دلم تنگ میشه برات. مهم نیست که توی ذهنمو بیشتر دوست دارم چون من هنوز دلم تنگ میشه برات. مهم نیست هیچی چون من هنوز دلم برات تنگ میشه. 

از اون روزی که تو مردی خیلی چیزا شروع شد. خیلی چیزا تموم شد. ولی من هنوز به صورت احمقانه ای دلم برات تنگ میشه.

نظرات 1 + ارسال نظر
مازیار پنج‌شنبه 10 مهر 1393 ساعت 20:35

دوست داشتم نظر خوبی می دادم ولی انقدر متنت زیبا و دلنشین و گرم بود که چیزی جز احسنت نمی تونم بگم.

همینی که گفتی بهترین حرفی بود که میتونستی بزنی. ممنونم ازت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.