بی خوابی های شبانه داره دیوانه ام میکنه. هزار بار این ور اونور میشم. هزار تا فکر کوچک و بزرگ میاد تو سرم. بعضی وقت ها فکر میکنم سرم داره میترکه. یه قسمتی از زندگی هست که فکر میکنم گمش کردم. اون قسمتی که باید توی این سن باشه. گمش کردم. زمانم میگذره. داره وقتم از بین میره. 

صد سال بگذره هنوز من همون ادمم هنوز تو همون ادمی برای من. صد سالم که بگذره وقتی میبینمت بازم دلم میگیره. بازم حالم عوض میشه. 

یه دیواری هست نزدیک دانشگاه دلم میخواد ازش عکس بگیرم. ولی نمیدونم چرا نمیکنم این کارو. شاید چون باید برم اون ور خیابون. شاید چون کسی نیست باهام. نمیدونم.

هر شب به خودم میگم فردا میاد دیگه. نگران نباش حالا یه چیزی میشه. اما باز نمیاد. باز دوباره من شب نمیخوابم. باز دوباره فکر میکنم.

نه حوصله فیلم دیدن دارم نه حوصله کتاب خوندن دارم نه حوصله تنها بودن دارم. 

تابستونم تموم شد. این بدترین تابستون عمرم بود بدون اغراق. بدترین روزایی بود که تجربه کردم. حتی اون سال که مامان مریض بود انقدر سخت نگذشت. خوشحالم پاییز اومده. دلم بارون میخواد. از گرما خسته شدم دیگه. ولی از یه طرف میگم پاییز امسال که قراره تنهایی بگذره. باز قراره شبا خوابم نبره. باز قراره فکر کنم.

دارم فراموش میشم. خودم دارم خودمو فراموش میکنم. بقیه که دیگه جای خود. 


پ.ن: خیلی بی محتوا بود. مهم نیست.

نظرات 1 + ارسال نظر
مازیار پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 19:39

تا اونجایی که من می دونم اونور دانشگات اتوبانه

دانشگامون کجاس مگه؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.