بچه که بودم ساعت ها با خودم بازی میکردم. خودم نقش ادمای مختلف و اجرا میکردم. با ادمای خیالی حرف میزدم. عادت کرده بودم تنهایی بازی کنم. توی دوران مدرسه همیشه فقط یکی دو تا دوست داشتم که باهاشون صمیمی میشدم. همیشه از این میترسیدم که اگه یه روزی اونا نباشن یا با من قهر کنن چی کار باید بکنم. هیچ وقت با افراد توی خونه صمیمی نبودم و نیستم. هیچوقت براشون از مشکلاتم نگفتم. بزرگتر که شدم هنوز همون حس ترس بود ولی خودم یاد گرفتم باید یه جوری رفتار کنم که فکر نکنن بهشون احتیاج دارم. هرچند ادمای زیادی دورو برم بودن یا روابط اجتماعی نسبتا خوبی داشتم ولی هیچ وقت بیشتر از دو تا دوست صمیمی نداشتم. روزای اول دانشگاه که واقعا جهنم بود. از همه بدم میومد. کم کم اونجا هم تونستم دو نفرو پیدا کنم. ولی هنوز اون ترس لعنتی تو وجودم هست. اینکه اگه نباشن چی کار باید بکنم. الانم که به سنی رسیدم که باید برم بگردم همش تو خونه ام. راستش همه ی ادمایی که میشناختم از بس زنگ زدن و برنامه گذاشتن و من نرفتم کم کم از دورم رفتن. من عادت کردم به تنهایی. عادت کردم به این که ساعت ها کسی به من زنگ نزنه. به اینکه سال به سال جایی دعوت نشم. به اینکه شبای تابستون بشینم زیر پنجره ی اتاق و به تنهاییم فکر کنم. 

از تنها بودن ناراحت نیستم. بعضی وقت ها خسته میشم . اونقدر خسته که میخوام داد بزنم ولی نمیشه. اونوقته که به ادمای خیالی دورو برم میگم شما داد بزنید به جای من. 

به این فکر میکنم اگر وقتی بچه بودم مامانم میگفت بیا با هم بازی کنیم من به تنهایی عادت نمیکردم و اونوقت من امروز انقدر تنها نبودم. 

نظرات 3 + ارسال نظر
مازیار سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 22:32

نمی دونم.2 شب پیش زنگ زد گفت با یه اکیپی دختر و پسر می خوام برم کوه تو هم بیا بریم یه ذره مسخرشون کنیم بخندیم.قرار بود جمعه برن که من گفتم احتمالا این هفته نتونم بیام.قرار شد هفته اینده بریم...احتمال خیلی خیی زیاد درکه باشه

تو رو در بایستی قرار نگیری به زور بیای.ولی بیای خیالت راحت بد نمی گذره.هر وقت برنامه اوکی شد بهت میگم.ولی رو هفته اینده حساب کن

باشه حالا خبر بده ببینم چی میشه

مازیار سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 21:47

ببین خداییش اگه دوست داری نگران خجالتش نباش...
من و رفیقم وقتی با همیم مغزامون در حد ماهی قرمز میشه

اصلا نگران هیچی نباش...مطمئن باش بهت خوش می گذره.فقط باید یه کوچولو بیخیال مغز بشی

کدوم کوه میرید حالا؟

مازیار سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 20:38

آخ حرفای من و زدی...وای...
دقیقا منم مث تو ام.از تنهایی بدم نمیاد ولی بعضی وقتا خسته کننده میشه...

ببین جمعه این هفته یا هفته آینده احتمالا با دوستام بریم کوه.یعنی دوستم.بهم گفت اط اکیپ خوشم نمیاد بیا باهم بریم حداقل اسکول بازی کنیم...دوست داشتی بیا..خوشحال میشیم.

نمیدونم والله
اولا که من خیلی زیادی تنبلم و تاحالا کوه نرفتم :))))
دوما من بیام خجالت میکشم خوب :))))))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.